Sunday, June 19, 2011

در دومین سالمرگ ندا ، کاری از دستمان بر نمی آید ! لااقل اشکی بدرقه راهش کنیم

آن روز را هرگز از یاد نمی برم . برای اولین بار در تمام طول زندگیم و به رغم اینکه هرگز به پوشیدن لباس مشکی اعتقادی نداشته و ندارم ، مشکی پوشیدم . قلبم فشرده شده بود و هنوز هم از یادآوری اش فشرده می شود . در همین تهران خودمان صحنه ای اتفاق افتاد که تمام دنیا را تکان داد . دختری بیگناه در حالی بر کف سنگفرش خیابانی در تهران جان داد که چشمانش هنوز هم با ما سخنها دارد از حکایت آن همه ظلم و بیعدالتی . آری ، دوسال از مرگ ندا گذشت . ندایی که سمبل بیگناهی جوان ایرانی ، زن ایرانی و از همه مهمتر حق طلبی ایرانیان است . در این دوسال ، اما ، فراز و نشیب زیاد داشته ایم ، بسیارانی در همان راهی رفتند که ندا رفت : سهراب ها ، اشکان ها ، محسن ها ، کیانوش ها ، صانع ها و محمد ها و ... همه و همه هنوز با ما سخن می گویند و چشم به راهند و از ما می خواهند که بگوییم آیا تاکنون کسی آمده که بخواهد تقاص خون به ناحق ریخته شان را از قاتلین بگیرد . افسوس که هنوز چشم انتظار آمدن کسی هستیم که نه می دانیم کیست و نه می دانیم کی می آید . براستی ما را چه می شود ؟ اگر کاری از دستمان بر نمی آید یا نمی خواهیم آرامش کاذب مان را ، تفریح و معیشت مان را به کناری بکذاریم ، لااقل اشکی بدرقه راهشان کنیم شاید کمی از بدهی مان به آنان کاسته شود

No comments:

Post a Comment